بافتن را از یک فامیلــــه خیلیدور یاد گرفتم که نه
اسمش خاطرم است! و نه قیافهاش را، اما
حرفش هیچوقت از یادم نمیرود کــــــــه میگفت:
"زندگی، مثل یک کلافِ کامواست" از دستت که در
برود میشود کلاف سر در گم گره میخورد
میپیچد به هم گره گره میشود! بعد، باید صبوری
کنی گره را به وقتش با حوصلــــــه واکنی! زیاد که
کلنجار بروی "گره بزرگتر میشود" و کورتر
یکجایی دیگر کاری نمیشود کرد باید که: سر و ته
کلاف را برید یک گره ظریف کوچک زد، بعد آن گره
را توی بافتنی یک جور قایم کرد! محو کرد
یک جور کــه معلوم نشود. یادت باشد گرههای توی
کلاف "همــــان دلخوریهای کوچک و بزرگند همان"
کینههایچند ساله باید یک جا، تمامش کرد
سر و تهش را برید که "زندگیبه بندی بند است" به
نام حرمت کهاگر آن بند پاره شود کار زندگی تمامـ
است!
#سیمینبهبهانی#ایام به کام
...